سفارش تبلیغ
صبا ویژن

ارغوان(ابتهاج)

 

من ز پای جان گشودم رشته دلبستگی‌ها

تا مگر دستی زنم در دامن وارستگی‌ها

 

با بریدن‌ها دل از آشوب دریا شست ساحل

موج بی‌آرام شد پیوسته از پیوستگی‌ها

 

گرمی و شوری ندارد ساز سیل از تند رفتن

نغمه جویی روان کرد اشکم از آهستگی‌ها

 

جستجو را راهها رفتم، بیا انگشت حیرت

منزلی بنما، بر آسایم مگر زین خستگی‌ها


نوشته شده در شنبه 88/3/2ساعت 11:10 صبح توسط جلال یقموری نظرات ( ) |

 

پاسخی نشنید هرگز گوش ما، درها زدیم

رازها در پرده، ما بر پرده زیورها زدیم

 

چشم هر شبنم پر آب و روی هر گل پر ز رنگ

در هوای این گلستان بالها، پرها زدیم

 

آسمان باصفا هم رنگ داغ از دل نبرد

خیمه عمری لاله‌سان در دشتها، درها زدیم

 

سوز خاک و آه آب از گرمی خورشید ماست

آتشی از شور خود در خشکها، ترها زدیم

 

شاخه خشکیم، تا زیبد سبکباری به ما

رنگ نابودی به نقش برگها، بر ها زدیم


نوشته شده در جمعه 88/2/25ساعت 10:27 عصر توسط جلال یقموری نظرات ( ) |

مست و از خود رفته‌ام، در راه رنگ و بو روانم

روشنم شد از صدا، آبم درون جو روانم

 

کاروان گم کرده‌ام، تنها در این بی‌ته بیابان

همره ریگ روان این‌سو روان آن‌سو روانم

 

می‌فریبد زندگی با خوش خط و خالی دل ما

روزگاری شد در این صحرا پی آهو روانم

 

آفتابی می‌شوم در سایه چون دیری بمانم

آب کاریزم که گه در زیر و گه در رو روانم

 

جویبارم لیک دور از باغبان پرورده گلها

در میان بوته‌های وحشی و خودرو روانم

 

سایه‌ام شد وحشت تردید و ترک من نگوید

او کنار من روان و من کنار او روانم


نوشته شده در شنبه 88/2/5ساعت 6:9 عصر توسط جلال یقموری نظرات ( ) |

بس که بی‌رنگم چو آب از هرچه بینم رنگ می‌گیرم

بی‌صدایم همچو کوه از هر ندا آهنگ می‌گیرم

 

روشن از سنگ حوادث شد دل من، شوری از آن یافت

چشمه‌ام، این مایه جوشش از درون سنگ می‌گیرم

 

انتظار آفتابم پرده بر چشم تماشا گشت

گر چو شبنم بستر از گلهای رنگارنگ می‌گیرم

 

خار پر، خورشید سوزان، خستگی، شنزار بی‌پایان

پای اگر گامی فراتر می‌نهم فرسنگ می‌گیرم

 

از نم اشکم غبار از کاروان در دست صحرا نیست

می‌روم چون کوه دامان طنین زنگ می‌گیرم


نوشته شده در سه شنبه 88/2/1ساعت 5:43 عصر توسط جلال یقموری نظرات ( ) |

سایه می‌جویم فریب آفتابم می‌برد

آب اگر پیدا شود، اُنس سرابم می‌برد

 

چشم بستن از جهان نقش و رنگ افسانه‌ایست

می‌شوم بیدارتر آنگه که خوابم می‌برد

 

خس نداند ره کدام است و سرانجامش کدام

بی‌خبر افتاده ام در جوی و آبم می‌برد

 

فرصتی کو تا بیاویزد به خاری برگ کاه

تندباد روزگاران با شتابم می‌برد

 

روی آرامش ندیدم در کشاکش‌های زیست

سیل غم چون خفت، موج اضطرابم می‌برد

 

من به‌خود کی از در میخانه بیرون می‌شدم

خانه‌اش آباد سیل می، خرابم می‌برد

 


نوشته شده در شنبه 88/1/29ساعت 4:49 عصر توسط جلال یقموری نظرات ( ) |

   1   2      >

آخرین مطالب
» صنعت و ...
عصر شعر
حسن کسایی هم رفت
عکس مستند در سفر اخیر مشهد
غلامعلی پیر ایرانی
[عناوین آرشیوشده]

Design By : RoozGozar.com